نشانی
چه سوال عجیبی!
"نشانهء قلبم؟!"
دستم را می برم به چانه ام
و میگویم:
"نور نگاهم را که دنبال کردی
و به مهر لبخندم که رسیدی
دریچهء احساساتم را می بوسی
و از پوست خاموشم عبور میکنی
با شیرین زبانی وارد رگهایم می شوی
همراه جریان خونم می روی
و می روی
و می روی
آنگاه
به مزرعهء احساساتم
-قلبم-
می رسی!
نقشهء زخمهایم را می توانی مرور کنی
و بیاموزی:
بدون چتر نجات پریدن
لذتبار
و نیز دردناک است.
اکنون تو به مقصد رسیده ای
پس در کوچه های شلوغ عاطفه ام
می دوی.
ناگاه
بر میخوری به اثر انگشتانت
که بر دیواره های قلبم
خط انداخته...
و حال؟
حال... هیچ!
می توانی با اطمینانی خاطر
نشانهء قلب دیگری را
فتح کنی.